معنی ضرب آهنگ

حل جدول

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

ضرب

ضرب، ضربه

لغت نامه دهخدا

آهنگ

آهنگ. [هََ] (اِ) قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده:
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی.
بد گشت چرخ با من بیچاره
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
گرفتی ز کردار گیتی شتاب
چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب.
فردوسی.
به بیداد جوئی همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من.
فردوسی.
بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم]
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران
ببستند پایش به بند گران
کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد.
فردوسی.
ولیکن چو رای تو با جنگ نیست
مرا نیز با جنگ آهنگ نیست.
فردوسی.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست.
فردوسی.
تن آسان بدی شادو پیروزبخت
چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟
فردوسی.
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
فردوسی.
بدان حد کشان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای.
فردوسی.
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه آهنگ نیست.
فردوسی.
همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش باندام کرد.
فردوسی.
یکی بانگ برزد بدان نره شیر
چو آهنگ اوکرد شیر دلیر
ز بیشه بیک سو جهانید اسب
برافروخت برسان آذرگشسب.
فردوسی.
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
بدانائی آهنگ باشد ترا
بایوان نمانم که بازی کنی
ببازی چنین سرفرازی کنی.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر
هم از داد و آئین و فرهنگ اوی
بنیکی بهرجای آهنگ اوی.
فردوسی.
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب.
فردوسی.
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی ّ و رادی کنم.
فردوسی.
جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو
بماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت، با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چو آهنگ میدان کند در نبرد
سر نرّه دیوان برآرد بگرد.
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همه کرده آهنگ کرم.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بدرد دل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
ز عشق بنده ٔ رومی ّو خادم زنگی
سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟
عنصری.
شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی).
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم...
اسدی.
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآورد گرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
نایدْش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ
آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه.
ناصرخسرو.
کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت
بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ.
مسعودسعد.
ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
سوزنی تیز درگرفته بچنگ
کرد زی خایه های خویش آهنگ.
سنائی.
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک.
سعدی.
خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفه ٔ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ
مگر کرکس کند سوی وی آهنگ.
امیرخسرو.
|| مقصد. مقصود. راه. سبیل:
بسا نامداران که در جنگ من
بدادند جان را بر آهنگ من.
فردوسی.
|| قصد جان. سوء قصد:
جهان ننگ دارد همی زآن پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
دقیقی.
جهاندار گفتا که اینت پسر
که آهنگ دارد بجان پدر.
فردوسی.
چون پَنْد فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند.
نظامی.
|| حمله. صولت. صیال:
بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار شیر...
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من.
فردوسی.
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
بجنگ اندرون زور و آهنگ من.
فردوسی.
بکردار شیر است آهنگ اوی
نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی.
فردوسی.
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست.
فردوسی.
اگر بچه ٔ شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر...
بگوهر شود باز چون شد بزرگ
نترسد ز آهنگ پیل سترگ.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد
دو لشکر نظاره بر این جنگ ما
بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما.
فردوسی.
|| سیما. قیافه. ملامح:
یکی شارسانست آن چون بهشت
که گوئی نه از خاک دارد سرشت
نبینی همی اندر ایوان و خان
مگر پوشش او همه استخوان
بر ایوانها جنگ افراسیاب
نگاریده روشنتر از آفتاب
همان چهر کیخسروجنگجوی
بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی
بر آن استخوانها نگاریده پاک
نبینی بشهر اندرون گرد و خاک.
فردوسی.
|| نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا:
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایّام در یک پرده ای.
انوری.
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند ناله ٔ مرا آهنگ.
ظهیر فاریابی.
هر شبی زاویه ٔ مدح گهربار تو باد
روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ.
سیف اسفرنگ.
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدی (گلستان).
ره بط باز تیزآهنگ میزد
برقص کبک شاهین چنگ میزد.
؟
- آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره.
|| چَم. فَحوی ̍: از آهنگ گفتار او؛ از لحن، از فحوای کلام او. || سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار:
چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر
که محزونم بدین آهنگ داری ؟
حکاک.
|| خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند:
جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند
شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ.
رفیع لنبانی (از فرهنگها).
لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید. || کنار صفه و حوض. (برهان):
ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا
مسافتی است ز آهنگ صُفه تا پرده.
کمال اسماعیل.
در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد. || صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند:
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر.
ازرقی.
لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد. || طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه. || عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند. || مقام و مکان حیوان. (برهان). || توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش:
بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها.
منوچهری.
|| صوت. آواز:
چو برزد سر از برج خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور.
فردوسی.
بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح
در عراقین و در خراسان باد.
مسعودسعد.
وآهنگ در کلمه ٔ مرکبه ٔ هم آهنگ از همین معنی است.
- به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقه ٔ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامه ٔ منسوب بنظام الملک).
|| (نف مرخم) در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید.
- آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح:
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ.
سنائی.
- بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت:
ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود
فراخای گیتی بر او تنگ بود.
عنصری.
- بسترآهنگ، از بستر، جامه ٔ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند:
خوشا حال لحاف و بسترآهنگ
که میگیرند هر شب در برت تنگ.
لبیبی.
- پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور:
کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را
فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ.
معزی.
- پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش.
- پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ:
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
پیشرو. قائد. پیشوا.
- خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت.
- درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل:
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
درازآهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
سنت حجت خراسان گیر
کارِ کوته مکن درازآهنگ.
ناصرخسرو.
دراز آهنگ شد این کار با تو
ندانم چون کنم ای یار با تو.
جامی.
- دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب:
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
- دودآهنگ، دودکش.
- سرآهنگ، قائد. پیشوا:
نوشته در آن نامه ٔ شهریار
سرآهنگ مردان نبرده سوار.
فردوسی.
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و کلمه ٔ سرهنگ مخفف سرآهنگ است.
- شب آهنگ، شِعْری ̍. کاروان کش:
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
بچهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
چویک بهره زآن تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
شه شرق بر کُه کشیده سرادق
رمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگ.
- || مرغ حق گوی. شب آویز.
-|| بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان:
مغنی نوائی بده چنگ را
بدل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
- || اسب سیاه زیور. شبدیز:
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ.
فردوسی.
- || و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است:
شب آهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود.
نظامی.
- || شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟):
از حوصله ٔ زمانه ٔ تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ.
- شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج.
(ویس و رامین).
کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ.
نجیب جرفادقانی.
- کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر.
- سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ.
- هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده:
گر سیاهست و هم آهنگ تو است
تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است.
مولوی.
- || هم وزن. هم بحر.
|| (اِ) چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن. || راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی:
عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت
به آهنگ عراق این بانگ برداشت.
نظامی.
|| وَزن. || (اصطلاح عَروض) بحر. || موزونی آواز و ساز. (برهان). || آواز نرم در پرده ٔ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند. || آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند. || شتاب. (برهان). || در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست:
درم نام را باید و ننگ را
دگر بخشش و بزم و آهنگ را.
وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد.


ضرب

ضرب. [ض َ رِ] (ع ص) بسیار زننده. (منتهی الارب).

ضرب. [ض َ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مثل. همتا. (منتهی الارب). || نوع. قسم. صنف. گونه. ج، ضُروب، اضراب. (مهذب الاسماء): نهاد کوه بر دو ضرب است یکی کوه اصلی است... دیگر شاخهای کوه است. (حدود العالم). رود بر دو ضرب است یکی طبیعی و دیگر صناعی. (حدود العالم). || (ص) مرد رسا و تیزخاطر. (منتهی الارب). مردی که در کار بُرّا باشد. (منتخب اللغات). || سبک گوشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || چست و چالاک. (منتهی الارب). || باران سبک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || تنک از هر چیز. || (اِ) شهدسپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. (منتخب اللغات). || (اصطلاح عروض) آخر از شعر. (منتهی الارب). آخر بیت شعر. (منتخب اللغات). جزو آخرین ِ مصراع دوم در اصطلاح اهل عروض. (المعجم). آخر جزء من المصراع الثانی. (جرجانی). || گوشت پستان اشتر. (مهذب الاسماء). || نوعی تنبک. تنبک بزرگی که مطربان برای نگاه داشتن اصول بکار دارند. آلتی چون نقاره که بدان اصول نگاه دارند. طبلی اصول داران مطربان و ورزشکاران را. || تیر: سیصدوپنجاه ضرب توپ کوچک وکلان بیکبار شلیک نمود. (تاریخ گلستانه). || (اصطلاح ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب. تضعیف یکی از دو عدد به عدّه ٔ آحاد عدد دیگر، تضعیف احد العددین بالعدد الاَّخر. (جرجانی). چون ضرب سه در چهار که حاصل آن دوازده و مثل اینست که «چهار» سه بار، یا «سه » چهار بار تضعیف شده است. بُرجان. (خلیل بن احمد). علامت ضرب «*» است. و گویند: ضرب به. ضرب در. ضرب اندر، چنانکه 2 ضرب در 2 مساوی 4 یا 2 ضرب به 2 مساوی 4 یا 2 ضرب اندر 2 مساوی 4. ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: ضرب چیست ؟ عددرا چند بار دیگر کردن است و نموده ٔ او: پنج اندر هفت. خواهی پنج را هفت بار کن تا سی وپنج گردد و گر خواهی هفت را پنج بار کن تا نیز سی وپنج گردد زیراک معنی او آن است که پنج هفت بار و یا هفت پنج بار. (التفهیم ص 41). || ضرب شیئها در یکدیگر، شیئی که به شیئی درزنی مال آید و شیئی که بعددی زنی کم مال آید و چون کم شیئی بعدد زنی کم شیئها گرد آید چندان عدد، و چون کم شیئی به کم شیئی زنی مال آید زیرا که کمی کمی را باطل تواند کردن. (التفهیم ص 51). || ضرب الخط فی الخط. رجوع به خط اندر خط زدن شود. (التفهیم ص 15). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ضاد و سکون راء، نزد شعراء عرب و عجم جزء اخیر از مصراع دوم را گویند که به عجز نیز نامیده می شود و نزد پاره ای دیگر قافیه را نیز گویند، چنانچه در مطول و غیره ذکر گردیده. و نزد منطقیان عبارتست از اقتران صغری به کبری در قیاس حملی و آن را قرینه نیز نامند و بیان آن ضمن معنی لفظ قرینه بیاید ان شاء اﷲ تعالی. و نزد محاسبان تحصیل عدد سومیست که نسبت آن به یکی از دو عدد دیگر مانند نسبت عدد دیگر به واحد باشدمثلاً حاصل ضرب پنج در چهار که بیست می باشد نسبت آن به پنج مانند نسبت چهار است به یک، پس همچنانکه بیست چهار برابر پنج است همچنان چهار هم چهاربرابر یک می باشد. و برخی ضرب را بدین نحو تعریف کرده اند که: عبارتست از تحصیل عدد سومی که نسبت یکی از دو عدد دیگر به آن عدد سوم مانند نسبت یک بعدد دیگر باشد و یکی ازآن دو عدد را مضروب و عدد دیگر را مضروب فیه نامند وعدد سوم را حاصل ضرب دو عدد دیگر خوانند. و گاه حاصل ضرب را هم مضروب نامند چنانکه در اصطلاحات محاسبان مشاهده می شود. و نیز در تعریف ضرب گفته اند: عبارت است از جستجوی عدد سومی که اگر آن را بر یکی از دو عدد دیگر قسمت کنیم عدد دیگر به دست آید چه قسمت در اربعه ٔ متناسبه مطابق مقررات فن از جمله لوازم است، چنانچه بیست را که بر پنج قسمت کنیم، حاصل چهار به دست آید و چون بیست را بر چهار قسمت کنیم خارج قسمت پنج حاصل آید و چون عدد یا مفرد است یا مرکب لهذا ضرب بر سه گونه باشد یا ضرب مفرد در مفرد و یا ضرب مفرد در مرکب، و یا ضرب مرکب در مرکب و نیز عدد یا صحیح است یا کسر و یا مختلط از صحیح و کسر است پس بدین اعتبار، منقسم می شود ضرب بر نُه قسم و چون عکس العمل در ضرب معتبر نیست، برای آنکه تأثیری در ضرب نخواهد داشت، بنابراین ضرب منحصر است در پنج قسم: اول ضرب صحیح درکسر، دوم ضرب صحیح در مختلط، سوم ضرب کسر در کسر، چهارم ضرب کسر در مختلط، پنجم ضرب مختلط در مختلط. و ضرب منحط آن است که یکی از دو جنس را در دیگری ضرب کنی و حاصل را به طریق تنزیل پایه بگیری، مثلاً حاصل ضرب درجه در دقیقه بدین طریق بثانیه رسد اما اگر به طریق منحط نباشد حاصل ضرب دقایق است. از اینرو عبدالعلی قوشچی در شرح زیج الغبیکی گفته: ضرب منحط عبارت از آن است که حاصل ضرب را بر شصت قسمت کنند (؟) چنانکه قسمت منحط آن است که حاصل قسمت را در شصت ضرب کنند - انتهی. || و ضرب شکلی در شکلی نزد اهل رمل عبارتست از جمع جمیع مراتب متجانسه ٔ هر دو شکل مضروب و مضروب فیه. و حاصل ضرب را نتیجه و لسان الامر گویند و شکل مضروب فیه را شریک نامند - انتهی. || سیخول که خارپشت تیرانداز باشد، یعنی خارهای خود راچون تیر اندازد. (برهان). شَیهم. تشی، و امروز آن را در افریقا ضربان نامند.صاحب اختیارات بدیعی گوید: صاحب جامع گوید از قول شریف که آن حیوانیست به لغت همدان وی را سیهم گویند وبلفظ دیگر دلال و آن نوعی دیگر از قنفذ بزرگست و خاردراز دارد و مانند تیر اندازد و چون خواهد که تیر بیندازد گرد گردد و چون راست شود تیر بیندازد. گاه باشد که سه چهار تیر بیندازد و اگر بر اعضای آدمی بیاید مجروح شود. گوشت وی گرم و خشک بود و وی مقدار سگ کوچک بود و گوشت وی چون بخورند نقرس را نافع بود و همچنین خون وی بر قدمین ضماد کنند نقرس زایل گرداند و چون خون وی در اندام مالند چرک را زایل کند و کلف راجلا دهد البته. و این مؤلف گوید آنچه به مکه آورند آن را رب الضرو خوانند بوی دهان را بنشاند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). بپارسی سیخول گویند شوربایش ضیق النفس و بحهالصوت را سودمند آید و خونش چون طلا کنند نقرس و وجعالمفاصل را نفع دهد و قوبا و کلف را زایل گرداند. کبارالقنفذ. (تذکره ٔ ضریر انطاکی).

ضرب. [ض َ] (ع اِمص) ضربت. کوب. زد. لطم. (تاج المصادر):
دید پرروغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طولی کل ز ضرب.
مولوی.
|| کوفتن. زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زخ. زخم. زدن بشمشیر:
بجمشید گفتاکه ای نامدار
کنون ضرب مردان یکی پای دار.
فردوسی.
شیرمردانی که همچون شیر شادرْوان بود
پیش ایشان وقت حرب و ضرب، شیر مرغزار.
وطواط.
رش ّ؛ ضرب دردناک. رزمه؛ ضرب شدید. (منتهی الارب). || سکه زدن:
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم.
مسعودسعد.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ٔ ضراب.
مسعودسعد.
|| نواختن:
چون سماع آمد ز اوّل تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.
مولوی.
|| نوبت حرکت دادن مهره: امیر دو مهره درشش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود. (چهارمقاله ٔ عروضی). || زدن. مایل بودن به گراییدن به: و هو ارطب (ای جزر) و اطیب طعماً و الاَّخر یضرب الی الصفره. || خط کشیدن بقصد ابطال بر نوشته ای: و قال اذا کان کذا فلیس منه فضرب کل واحد منهم علی ماکتب. (معجم الادباء ج 5 ص 284). || آوردن مثل: ضرب ِ امثال، داستانها زدن. ضرب مثل، داستان زدن:
در مقامی که کند روی کنایه بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضرب ِ مَثل.
محمد عوفی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضرب مثل، عبارتست از ذکر چیزی تا ظاهر شود اثر آن در غیر آن چیز. و در ضرب مثل تا مشابهت در بین نباشد زدن مثل صورت نگیرد و برای آن ضرب مثل نامیده شده که شی ٔ محل زدن واقع گردیده یعنی چیزی که در آغاز امر بیان شده در ثانی مورد ضرب مثل گردیده سپس بر سبیل استعارت برای هر حالت یا افسانه ای یا صفتی جالب نظر که شگفتی در آن نیز باشد استعمال گردد. و حق عز اسمه در قرآن بر سبیل پند و تذکیر از هر آنچه مشتمل بتفاوت در ثواب یا احباط عمل یامدح یا ذم یا ثواب یا عقاب و امثال آن باشد مثل آورده. و در ضرب مثل منظور نزدیک ساختن مقصود باشد با قوانین عقلیّه و مجسم ساختن مرام است بصورت محسوس و الزام دشمن شدیدالخصومه و سرکوبی کفار سرکش. و از اینرو در کلام مجید امثال بسیاری ایراد فرموده، چنانکه فرماید: و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون. (قرآن 27/39). و در بیان و ایراد امثال نباید در اصل مثل تغییر و تبدیلی روا داشت بلکه باید عین مثل را ایراد کرد. نبینی در این مثل که اعط القوس باریها، یاء باریها را ساکن تلفظ می کنند در صورتی که اصل تحریک یاء است، یا در این مثل که: فی الصیف ضیعت اللبن، که اگر مخاطب مرد هم باشد تاء در ضیعت را مکسور تلفظ کنند تا در اصل مثل تغییری رخ نداده باشد. هکذا فی کلیات ابی البقاء. || بیان کردن. (منتخب اللغات). بیان کردن برای کسی. (منتهی الارب). || رفتن در زمین به طلب روزی. (منتخب اللغات). رفتن مرغان به طلب رزق. (منتهی الارب). || دست کسی را در مال وی فروبستن. (تاج المصادر). گرفتن و بازداشتن کسی را. || عقد بیعکردن با کسی. || برآمدن برای بازرگانی یابرای جنگ با کفار. || شتاب کردن. (منتهی الارب). تیز رفتن. (منتخب اللغات). || رفتن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بشدن دور. (زوزنی). || خوابانیدن کسی را یا بازداشتن او را از شنیدن. (منتهی الارب). خوابانیدن. (منتخب اللغات). خواب بر کسی افکندن. (زوزنی). || اقامت کردن در جائی (از لغات اضداد است). || برداشتن ماده شتر دم خود را و زدن آن را بر شرم خود و رفتن در آن حال. || قضای حاجت کردن. (منتهی الارب). || بول بازداشتن. (زوزنی). || آمیختن چیزی را بچیزی. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || رمیدن شتر. (منتهی الارب). || شنا کردن در آب. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب). || جنبیدن. || دراز گردیدن. || روی گردانیدن. || اشاره کردن. (منتهی الارب). || برجستن رگ. || جدائی انداختن زمانه میان کسان. || بددل شدن و ترسیدن. (منتهی الارب). || گذشتن وقت. || ضُربت الارض، (مجهولاً) پشک زده شد زمین. || ورزیدن بزرگی و طلب کردن آن. گویند: هو یضرب المجد؛ ای یکسبه و یطلبه. || زرگری کردن. (منتهی الارب). || خیمه برپای کردن. || پدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر).
- به ضرب دست، به ضرب شصت، با سعی و جدّ و زور و قوت.
- ضرب اصول، به اصول زدن دستک و انگشت ومانند آن. سعدی راست:
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
(از آنندراج).
- ضرب الأزب، ضربی که هرچند به شود نشان آن بماند. (غیاث).
- ضرب الفتح، نوعی از نوازش کوس و نقاره که در وقت فتح نوازند، و گویا شادیانه همانست، و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته. (غیاث) (آنندراج).
- ضرب المثل، داستان زدن.
- ضرب کردن جامه، اصطلاحی بوده است صوفیان را ظاهراً بمعنی شق کردن جامه ولیکن این معنی محقق نیست: شیخ را وقت خوش گشت و وجدی بر وی ظاهر شدو جامه ضرب کرد. (اسرار التوحید 96).

ضرب. [ض َ رَ] (ع مص) هلاک شدن از سردی یا سردی زده شدن. (منتهی الارب). سرمازدگی. || پشک زده شدن زمین. (منتهی الارب).

ضرب. [ض َ رَ / ض َ] (ع اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. عسل سفید غلیظ. (فهرست مخزن الادویه). انگبین سخت. انگبین سفید، و گویند ستبر. (مهذب الاسماء).

فرهنگ عمید

ضرب

زدن، کوبیدن،
کتک زدن،
(اسم) (موسیقی) ریتم،
سکه‌ زدن،
(اسم، اسم مصدر) (ریاضی) از چهار عمل اصلی حساب، عبارت از تکرار کردن عددی در عدد دیگر برای به‌دست آوردن عددی که چند برابر آن است. δ عدد اول را مضروب و عدد دوم را مضروبٌ‌فیه و نتیجه را حاصل ضرب می‌گویند. مانند ضرب عدد ۵ در ۶ (۳۰ = ۶ × ۵) عدد ۵ مضروب و عدد ۶ مضروبٌ‌فیه و عدد ۳۰ حاصل‌ ضرب است. علامت ضرب × است که آن ‌را ضرب‌در می‌گویند،
(اسم) (موسیقی) = تنبک
* ضرب خوردن: (مصدر لازم) صدمه خوردن، آسیب دیدن،
* ضرب دیدن: (مصدر لازم) صدمه دیدن، آسیب دیدن،
* ضرب ‌زدن: (مصدر متعدی) صدمه زدن، آسیب وارد کردن،
* ضرب گرفتن: (مصدر لازم) (موسیقی) نواختن ضرب، تنبک زدن، نواختن تنبک،


آهنگ

قصد، عزم، اراده، عزیمت: چو آهنگ رفتن کند جان پا ک / چه بر تخت مردن چه بر روی خا ک (سعدی: ۵۹)،
روش،
(موسیقی) آواز، لحن، نوا، آوا،
(موسیقی) آواز موزون، قطعۀ موسیقی: چو آهنگ بربط بُوَد مستقیم / کی از دست مطرب خورد گوشمال (سعدی: ۹۶)،
جریان تغییر، سرعت افزایش یا کاهش،

فرهنگ فارسی آزاد

ضرب

ضَرْب، مِثل- مانند-نوع- گونه-قَسْم- صنف- باران خفیف- عمل ضرب ریاضی (جمع:ضُرُوْب- اَضْراب-اَضْرُب)،

عربی به فارسی

ضرب

پارچه سست بافت پرچمی , خطابی دوستانه , شنل بچگانه , بس شماری , ضرب , افزایش , تکثیر , برجسته , قابل توجه , موثر , گیرنده , زننده

فارسی به ایتالیایی

آهنگ

melodia

معادل ابجد

ضرب آهنگ

1078

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری